روسپی و راهب

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی ?؟!

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ...

بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...

راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!

و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...

راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !

زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟

خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...

روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !

در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!

یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "


خدایا روح ما را آنچنان سبک کن.........

بدون شرح

یک روز بارانی

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.

زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت كم كم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!

زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟
زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"

سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!
زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

عجب معلم سختگیری است این روزگار كه اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد ...

خاطرات غم انگیز یک دانشجوی دختر دم بخت

سلام به همه آقا پسرای و دختر خانمهای گل. حالتون که خوبه ؟؟ بازم با یکی دو تا مطلب طنز اومدم. امیدوارم خوشتون بیاد. راستی نظر هم یادتون نره.


دوشنبه اول مهر: امروز روز اولي است که من دانشجو شده ام. شماره ي کلاس را از روي برد پيدا کردم. توي کلاس هيچ کس نبود، فقط يک پسر نشسته بود. وقتي پرسيدم «کلاس ادبيات اينجاست؟» خنديد و گفت: بله، اما تشکيل نمي شه! و دوباره در مقابل تعجبم گفت که يکي دو هفته ي اول که کلاس ها تشکيل نمي شود و خنديد. با اينکه از خنديدنش لجم گرفت، اما فکر کنم او از من خوشش آمده باشد، چون پرسيد که ترم يکي هستيد يا نه. گمانم مي خواست سر صحبت را باز کند و بيايد خواستگاري! اما شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم زياد نخندد!

***

دو هفته بعد، سه شنبه: امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را ديدم از دور به من سلام کرد، من هم جوابش را ندادم. شايد دوباره مي خواست از من خواستگاري کند. وارد کلاس که شدم استاد گفت:"دو هفته از کلاس ها گذشته، شما تا حالا کجا بوديد؟" يکي از پسرهاي کلاس گفت:«لابد ايشان خواب بودن.» من هم اخم کردم. اگر از من خواستگاري کند، هيچ وقت جوابش را نمي دهم چون شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم زياد طعنه نزند!

***

چهارشنبه: امروز صبح قبل از اينکه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر کوچه کيک و سانديس گرفتم او هم از من پرسيد که دانشگاه چه طور است؟ اما من زياد جوابش را ندادم. به نظرم مي خواست از من خواستگاري کند، اما رويش نشد. اگر چه خواستگاري هم مي کرد، من قبول نمي کردم . آخر شرط اول من براي ازدواج اين است که تحصيلات شوهرم اندازه ي خودم باشد!

***

جمعه: امروز من در خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشي را که برداشتم، پسري گفت: خانم ميشه مزاحمتون بشم؟ من هم که فهميدم منظورش چيست اول از سن و درس و کارش پرسيدم و بعد گفتم که قصد ازدواج دارم، اما نمي دانم چي شد يخ کرد و گفت نه و تلفن را قطع کرد. گمانم باورش نمي شد که قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم خجالتي نباشد!

***

سه هفته بعد در روز شنبه: امروز سرم درد مي کرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوي مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره ديدمش. اين دفعه که به مغازه اش بروم مي گويم که قصد ازدواج ندارم تا جوان بيچاره از بلاتکليفي دربيايد، چون شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم گير نباشد!

***

سه شنبه: امروز دوباره همان پسره زنگ زد ! گفت که حالا نبايد به فکر ازدواج باشم. گفت که مي خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتي که او نخواهد ازدواج کند ديگر جواب تلفنش را نمي دهم، بعد هم گوشي را گذاشتم. فکر کنم داشت امتحانم مي‌کرد، ولي شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم به من اعتماد داشته باشد!

***

چهارشنبه: امروز يکي از پسرهاي سال بالايي که ديرش شده بود به من تنه زد و بعد هم عذرخواهي کرد، من هم بخشيدمش. به نظرم مي‌خواست از من خواستگاري کند، چون فهميد من چه همسر مهربان و با گذشتي برايش مي‌شوم! اما من قبول نمي‌کنم. شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم حواسش جمع باشد و به کسي تنه نزند!

***

جمعه: امروز تمام مدت خوابيده بودم. حتي به تلفن هم جواب ندادم، آخر بايد سرحرفم بايستم. گفته بودم که تا قصد ازدواج نداشته باشد جواب تلفنش را نمي دهم. شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم مسئوليت پذير باشد!

***

دوشنبه: امروز از اصغرآقا بقال 2 تا کيک و سانديس گرفتم. وقتي گفتم دو تا، بلند پرسيد چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هايش که تو هم رفت فهميدم که غيرتي است. حالا مطمئنم که او نمي تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم غيرتي نباشد، چون اين کارها قديمي شده!

***

پنچ شنبه: امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع کردم. با او هم ازدواج نمي کنم. چون شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم هي مرا امتحان نکند!

***

دوشنبه: امروز روز بدي بود. همان پسر سال بالايي شيريني ازدواجش را پخش کرد. خيلي ناراحت شدم گريه هم کردم ولي حتي اگر به پايم هم بيفتد ديگر با او ازدواج نمي کنم. شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم وفادار باشد!

***

شنبه: امروز يک پسر بچه توي مغازه ي اصغرآقا بقال بود. اول خيال کردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هي بابا بابا مي گفت. دوزاريم افتاد که اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نکردم. آخر شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم زن ديگري نداشته باشد!

***

يکشنبه: امروز همان پسري که روز اول ديدمش اومد طرفم. مي دانستم که دير يا زود از من خواستگاري مي کند. کمي که من و من کرد، خواست که از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاري کنم و اجازه بگيرم که کمي با او حرف بزند. من هم قبول نکردم. شرط اول من براي ازدواج اين است که شوهرم چشم پاک باشد!

***

ترم آخر: امروز هيچ کس از من خواستگاري نکرد. من مي دانم مي ترشم و آخر سر هم مجبور ميشم زن اکبرآقا مکانيک بشم !

گفتگو با خدا

سلام . این پست برای یکی از دوستای گلم میزارم که این روزها فکر میکنه خوشبخت نیست.تا وقتی که خدا رو داری خوشبختی. ولی اگه روزی برسه که خدارو از دست بدی یه بدبخت واقعی میشی. پس حواست جمع کن

گفتم: خسته ام. گفتی: لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ  - از رحمت خدا نا امید نشو( زمر/ 153)

 گفتم: هیشکی نمی دونه تو دلم چی می گذره. گفتی: انَّ اللَّهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ – خدا حائل هست بین

انسان و قلبش ( انفال / 24)

 
گفتم: غیر از تو کسی رو ندارم. گفتی: َنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ – ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم  (

ق / 16)

 

گفتم: ولی انگار اصلا منو فراموش کردی! گفتی: فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ  - منو یاد کنید تا یاد شما باشم ( بقره /

152)

 گفتم: تا کی باید صبر کرد؟ گفتی: وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ تَكُونُ قَرِيبًا – توچه می دونی شاید موعدش نزدیک

باشه ( احزاب / 63)

 

گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منه کوچک خیلی دوره! تا اون موقع چیکار کنم؟ گفتی: وَاتَّبِعْ مَا يُوحَى إِلَيْكَ وَاصْبِرْ

حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ – کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کنه ( یونس / 109)

 گفتم: خیلی خونسردی ! تو خدایی و صبور! من بندات هستم و ظرف صبرم کوچک .... یه اشاره کنی تمومه!

گفتی: عسی اَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ – شاید چیزی که تو دوست داری به صلاحت نباشه ( بقره / 216)

 

گفتم: دلم گرفته. گفتی: بِفَضلِ الله و بِرَحمَته فَبِذلِکَ فَلیَفرَحوا – ( مردم به چی دل خوش کردن؟!) باید به فضل

و رحمت خدا شاد بود.

 گفتم: اصلا بی خیال! تَوَکَلتُ عَلی الله. گفتی: انَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ (آل عمران / 159)
 

گفتم: خیلی چاکرخاتیم! ولی اینبار، انگار گفتی: حواست رو خوب جمع کن! یادت باشه که: وَ مِن الناسِ مَن

یَعبُدُ الله عَلی حَرفِ فَان اَصابهُ اِطمَآنَ بِه وَ اِن اَصابَته فِتنه اِنقَلِتَ عَلی وَجهه خَسِرَ الدُنیا وَ الاخِرةَ – بعضی از

مردم خدا رو فقط به زبون عبادت می کنن. اگه خیری بهشون برسه، امن و آرامش پیدا می کنن و اگه بلایی

سرشون بیاد تا امتحان شن، روی گردون میشن.

عشق کودکانه

نجوای کودکانه

از وقتي سقف خانه مان چکه مي کند از باران بدم مي آيد.. از وقتي مادرم پاي دار قالي مرد از قالي بدم مي آيد از وقتي برادرم به شهر رفت و ديگر نيامد از شهر بدم مي آيد از وقتي پدرم شبها گريه مي کند از شب بدم مي آيد از وقتي دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سيلي زد از دستهاي مهربان بدم مي آيد.. از وقتي خواهرم پاهايش زير گرماي آفتاب تاول مي زند از آفتاب بدم مي آيد از وقتي سيل آمدو مزرعه را ويران کرد از آب بدم مي آيد و تنها خدا را دوست دارم!!! چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!! چون او شب را مي آورد که اشک هاي پدرم را هيچ کس نبيند!!! چون او مادرم را برد پيش خودش که او هم گريه نکند!!! چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگي کند!!! چون من دعا کردم و مي دانم دستهاي آن مرد را که به پدرم سيلي زد فلج خواهد کرد!!! چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! چون او سيل را جاري کرد تا گناه انسان را از زمين بشويد!!! و من تنها خدا را دوست دارم

امام بی نشان

ما که از او دور شدیم، او هم از ما فاصله گرفت. از ما و جمع های ما.ما که سخن از او و با او نگفتیم، او هم پیامی برای ما نفرستاد برای ما و دل های ما.
ما که چشم از راهش برداشتیم، او هم راهش را از ما جدا کرد.
وقتی کوچه ما، در انتظار او نبود او هم دیگر سری به کوچه ما نزد.
اما می شود آشتی کرد ولی چه کسی باید قدم پیش بگذارد و این کدورت و تنهایی را پایان بخشد؟ ما یا او؟
پاسخش معلوم است. کینه ورزی کار او نیست. فقط بخواهیم.
آن گاه دست های مهربانش را می بینیم که پناهمان است و چشمهایی که مهربانانه به رویمان لبخند می زند ....
می دانید چه روزی بهترین زمان برای آشتی است؟؟؟

حکایت شکایت

• خدایا برای حلّ مشکلم به کدام راه متوسل شوم؟
• به محکمه مراجعه کنم ؟
• به کسی وکالت بدهم تا حق از دست رفته ام را به من بازگرداند؟
• خودم دست به کار شوم؟
• فعلاً صبر کنم تا خودش مجبور شود ...
• خدایا راه دیگری هم مانده که من به آن فکر نکرده باشم؟
این‌ها همه اندیشه‌های جوان هاشمی کوفه‌نشین است. او یقین دارد که سارق ششصد دینارش، برادر بزرگتر خود اوست؛ اما شکایت از برادر یعنی آب دهان را رو به بالا افکندن! مجازات برادر یعنی گوشت از پهلوی خود بریدن! پس چه باید کرد؟
ناگهان به فکر فرو می‌رود: "خوب است بروم سامرا و حکایت حال را با امام خود در میان بگذارم. او جانشین پیغمبر ماست. دانش او کهکشان‌ها را هم زیر پا می‌گذارد!"
با همین تصمیم راه کوفه تا سامرا را طی می‌کند.
" سامرا امّا شهری است نظامی، پر از سرباز! و امام هم در محاصره‌ی نظامیان! با این اوضاع و احوال چگونه به امام راه پیدا کنم؟ درنگ هم جایز نیست، کسی که مرا تا اینجا دلالت کرده از این به بعد هم رهایم نمی‌کند. توکلت علی الله"
جوان هاشمی کسی را می‌یابد که او را به دم در خانه‌ی امام حسن عسکری علیه السلام برساند؛ اما نه الآن؛ بلکه فردا نزدیکی‌های ظهر!
جوان شب را در سامرا می‌گذراند. صبح زود برمی‌خیزد و با خود می‌گوید:"تا ظهر خیلی مانده! خوب است در شهر گشتی بزنم و ببینم چه خبر است!"
همین طور که قدم‌زنان مسیری را طی می‌کند، متوجه می‌شود دم در خانه‌ای جمعیتی جمع شده و همه منتظرند!
- این خانه خانه‌ی کیست؟ مردم اینجا چه می‌کنند؟
- معلوم می‌شود در این شهر غریبی که اسباس ترکی را نمی‌شناسی! او از ریش‌سفیدهای سامراست که حکومت او را برای رسیدگی به شکایات مردم نصب کرده است! مردم هم طبیعتاً برای تظلّم و دادخواهی نزد او جمع شده اند.
"خوب است من هم همین جا بمانم تا شاید شکایتم را بشنود و راهی برای حل آن بیابد!" جوان این کلمات را با خود گفت و همان‌جا مثل بقیه توی صف انتظار ایستاد.
خودش هم نمی‌دانست چرا تصمیمش را عوض کرد و امام را رها کرد و ماند... در همین افکار بود که صدای خادم خانه به گوش مردم رسید: "لحظاتی درنگ کنید! وقت استراحت آقای من اسباس فرا رسیده است! او باید همین الآن با دوستانش تخته نرد بازی کند و بعد شما را بپذیرد!"
چیزی نمانده که جوان از تعجب شاخ در بیاورد! اما هیچ نشانی از حیرت در چهره‌ی مردم نمی‌بیند! او مات و مبهوت، غرق افکار خود مانده و شاهد آن همه تناقض!!
در این هنگام متوجه می‌شود کسی از کنار او رد شد و او را به اسم صدا زد!
"خدایا او چه کسی می‌تواند باشد؟ کیست که مرا در این شهر غریب بشناسد؟ " پاهایش سست می‌شود و آرام آرام به دنبال صاحب سخن راه می‌افتد.
مرد سرعتش را کم می‌کند تا جوان به او برسد. اولین سؤال این است: تو کیستی که مرا به نام می‌شناسی؟ و مرد بی‌درنگ جوان را از تحیّر در می‌آورد: من فرستاده‌ی امام حسن عسکری هستم! مولایم منتظر توست!
جوان با شنیدن این سخن یکّه می‌خورد! یادش می‌آید که اصلاًً برای همین این همه راه آمده است! پس چرا در خانه‌ی دیگری ایستاده بود؟
- پس چرا ایستاده ای جوان؟ مگر نمی‌خواهی مولایم را ببینی؟
مرد این را گفت و بدون آن که منتظر بماند راه افتاد. لحظاتی بعد، جوان همراه او بود و با سرعتی بیش از قبل کوچه‌های سامرا را همراه با خادم امامش طی می‌کرد تا سرانجام به دم خانه رسید و با اجازه‌ای که از قبل برای ورود داشت، داخل خانه شد.
امام علیه السلام همچون همیشه لبخند بر لب از جوان پرسید: "چطور شد که دیشب از ما حاجتی داشتی اما صبحگاهان به سراغ دیگران رفتی؟"
عرقی که بر پیشانی جوان نشسته بود سرازیر شد و تمام صورتش را فرا گرفت! چه باید می‌گفت؟ امام درست فرموده بود! خودش هم نمی‌دانست چرا از یاد امام غافل شد؟ حالا با چه رویی حاجتش را بگوید؟
امام اما خزانه‌ی هر چه دانش است نزد اوست! خبر دادن از غیب، برای او مثل آب خوردن است! با این همه، او معدن رحمت هم هست؛ کوه دانش و گذشت، شرمساری و حیرت جوان کوفی را با این جملات درهم کوبید:
"برخیز و به شهر خود برو! برادرت آنچه برده بود برایت پس آورده! او واقعاً نادم و پشیمان شده است! در این باره شک مکن. به شهر که رسیدی مهربان باش و با او مدارا کن. اگر خواستی بخشی از اموالت را به او ببخش و اگر انفاق نکردی، او را به سراغ ما بفرست تا کمکش کنیم."
آرامشی عجیب سرتاسر وجود جوان را فرا گرفت. خوشحال از این که امام بدون هیچ دردسری مشکل او را حل کرد. برخاست و یک‌سره خود را به کوفه رساند. وقتی به خانه رسید آنچه امام خبر داده بود با چشم خود می‌دید...

بعد از حکایت: حکایت شکایت را که رضا شیرازی(در شهر بی حصار) نقل کرده و در بحار(الانوار50: 247) به نقل از کمال الدین شیخ صدوق آمده‌است، خواندیم.
اینک ما و شکایت‌هایمان! کیست که بی شکایت باشد؟! کیست که از حجم پرونده‌ها در مراجع قضایی بی اطلاع باشد؟ کدام دادسرا و دادگاه است که مراجعه کننده نداشته باشد؟ و کداممان یک بار به جای این در و آن در زدن، به‌جدّ از سویدای باطن به فرزند همین امام مراجعه کرده و او را خالصانه فراخوانده‌ایم و شکایتمان به حضرتش برده‌ایم؟ مگر نه آن‌چه برای ما دشوار و نشدنی است برای او سهل است و ممکن؟! مگر نه او ملجأ الاهی است برای درماندگان و واماندگان؟!
پس چرا رهایش کرده‌ایم؟ چرا سراغش نمی‌رویم؟ چرا جاده‌ی دل را به سویش صاف نمی‌کنیم؟ چرا دل به او نمی‌دهیم؟ چرا راهمان را به سوی او ...؟
به امید روزی که چنین شویم.

درد و دل با  خداجون

سلام بچه ها. نمیدونم چرا دیگه حس و حال مطالب طنز رو ندارم . حالم خراب خراب. از آینده نامعلومم میترسم.

هی روزگار. مثلا سال جدید و بایدخوشحال باشم. البته نمیخواستم حسمو بگم. ولی نمی دونم چرا میگم. خدایا خودت بگو چکار کنم. چجوری باهات درد دل کنم. عربی فارسی لری ..... نمیدونم چطوری بیان کنم. خوش به حال اونایی که قلم قشنگی دارن . خوشگل با خدا حرف میزنن. خیلی با احساس با خدا درد دل میکنن. اما من بلد نیستم . همین طوری خودمونی بدون عروض و قافیه . عین بی سوادای بی غل و غش دارم باهات حرف میزنم. خدایا دیگه دارم کم میارم. شدم عین هو کسی که وسط یه اقیانوس بزرگ و بی سر و ته افتاده باشن بدون هیچ وسیله ای تخته چوبی تیوبی . هی شنا می کنه به امید اینکه یه ساحلی جزیره ای ببینن اما انگار نه انگار بعد از یه مدت زیاد وقتی بی هدف شنا میکنه از اون دورا یه سیاهییییی میبینه اما دیگه نای شنا کردن نداره فقط داره دست و پا میزنه که رو آب بمونه که یه وقت غرق نشه. اما اون یه مقدار رمقم داره از دست میده. فقط تنها امیدش اینه که یه جوری خودش به اون سیاهیییی برسونه. آخرین قطرات توانش هم از دست داده. داره یواش یواش غرق میشه . همچین که میخواد سرش بره زیره آب یه نفس میگره . اون زیره آب هم که قربونش برم سیاه و تاریکه. فقط دستش بیرون آبه . هنوز یه نیمچه امیدی هست شاید یه دونه از این مرغابی پرنده ای یه چیزی بیاد بیاردش بیرون ببرش به طرف اون سیاهیییییی. دقیقا حال و روز من هم همین طوریه . دارم تو اقیانوس .......... غرق میشم. اما یه کوچولو امید دارم که تو که اون بالاسر هستی یه حالی بدی. میدونم خیلی بد کردم. هر کی ندونه من و تو که میدونیم . اما خدا جون من نوکرتم چاکرتم مخلصتم اگه یه پسری خیلی بد هم باشه طوری که باباش نفرینش کرده باشه هنوز واسه پدره هنوز هنوز پسرشه . ته دلش دوسش داره . اخه قربونت برم فدای تو اخه جییییییگر تو که از پدر برامون پدرتری . اخه تو که خالق منی. اصلا من بد بدبدبد. تو خدایی تو بزرگی تو نازی. تو خوبی. بیا و بزرگی کن یه حالی بهم بده. به خدا دارم غرق میشم. نیگاه نکن میخندم یا میخندونم. تو که ازدلم خبر داری. میدونی تو اون دل لامصبم چی میگذره. خداجون نوکرتم همون یه زره امیدی هم که دارم کاری نکن از دسش بدم . به خدا اگه ناامید بشم آخره ......... . خداییییییی فکر نکن این چیزهارو نوشتم خودم برات لوووووس کنما . نه به جان تو  . آخه میگن مطلبی که شفاییییی گفته بشه سندیت نداره. حالا ما اومدیم برات نوشیتم . بقیه رو هم شاهد گرفتم که بعد نگی نگفتی. خداجون این سال 88 سالی خوب و مشتی و باحال و پراز موفقیت برای جوووووووووووونا قرار بده برا من هم قرار بده.



خدایا بگم دردمو من به کی

پرواز کبوتر

دوستان عزیزم سلام و امیدوارم تعطیلات عید بهتون خوش بگذره.

نمیخواستم اولین پست سال 88 رو با یه خبر ناراحت کننده شروع کنم ولی چه کنم که چاره ای ندارم.

اقوام نزدیک یکی از دوستان این جمع به رحمت خدا رفته و عزادار شده . البته بیشتر شما این دوست عزیزمون رو میشناسید ولی نمیتونم بگم کیه. فقط برای عزیز از دست رفته اش دعا کنید. و از خدا بخواید که به ایشون و خانوادش صبر و تحمل عنایت کنه.

التماس دعا

خودتون قضاوت کنید

من دیگه در مورد این عکس اصلآ هیچی نمیگم توضیحات رو به عهده ی خود شما دوستان عزیز می ذارم