شانسی یا بد شانسی
پیر مرد رروستا زاده ای یک پسر و یک اسب داشت .روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند "عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرده؟"
روستا زاده پیر جواب داد :"از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی؟"
همسایه ها تعجب کردند خب معلومه که این از بدشانسیه
هنوز یه هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت اینبار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند"عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه بازگشته است"
پیر مرد بار دیگر گفت:"از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی؟"
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست .همسایه ها بار دیگر آمدند "عجب شانس بدی" . کشاورز پیر گفت :"از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی؟"
چند تا از همسایه ها با عصباتیت گفتند "خب معلومه از بدشانسی تو بوده پیرمرد کودن"
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانهای سالم را برای جنگ بردند پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد .همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیر مرد رفتند:"عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد"و کشاورز پیر گفت :"از کجا میدانید که.....................؟"